جلوه‏هایی از عاشورا


جلوه‏هایی از عاشورا  جلوه‏هایی از عاشورا
ج ـ سنا برق
 
عاشورا، آینه‏ای تمام قد از ارزشها، فداكاریها، خدا باوری‏ها و استقامتهاست.
 
لحظه‏لحظه‏اش و جای جایش، سرشار از درس و عبرت و تأمّل است.
 
قهرمانان حماسه آفرین كربلا، میراث‏های عظیمی از «كرامت و جود» و حماسه و عرفان برای ما به یادگار گذاشته‏اند كه هرگز مرور زمان، غبار كهنگی و نسیان بر آنها نمی‏نشاند و این جلوه‏ها همواره تابناك و راهنما و الهام بخش است.
 
در این نوشته، در برابر چند «جلوه» از جلوه‏های نورانی عاشورایی به تأمل و اندیشه می‏ایستیم، باشد كه چراغ راهمان گردد.
 
1 ـ كدام امیر؟
 
مسلم بن عقیل، پیشاهنگ نهضت عاشورا، در كوفه دستگیر شد. این قهرمان را دست بسته نزد ابن زیاد آوردند. مأموران او را احاطه كرده بودند و مجلس پر از جمعیّت بود. مسلم به مردم سلام داد، اما اعتنایی به ابن زیاد نكرد و به او سلام نگفت.
 
یكی از مأموران گفت: چرا بر امیر سلام نمی‏دهی؟
 
- ساكت شو، بی‏مادر! تو را چه كه حرف بزنی!؟ او كه امیر نیست تا به او سلام بدهم!
 
«ابن زیاد»، خشمگین فریاد كشید: باشد، سلام نگو، بالاخره كشته خواهی شد.
 
ـ اگر مرا بكشی، مسأله‏ای نیست. كسی بدتر از تو، فردی بهتر از مرا كشته است!
 
ـ وای بر تو! تفرقه افكن و شورشی هستی، بر پیشوای زمان خویش خروج كرده‏ای و در پی فتنه‏جویی دو دستگی ایجاد كرده‏ای!
 
مسلم در پاسخ او گفت: معاویه را امت به خلافت برنگزیده بودند.، بلكه با نیرنگ بر وصیّ پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله غلبه یافت و خلافت را غصب كرد. پسرش یزید نیز همچنین. و اما فتنه‏گری را تو و پدرت بار ورساختید. من از خداوند امیدوارم كه شهادتم را به دست بدترین خلق قرار دهد، در حالی كه در طاعت حسین‏بن‏علی علیه‏السلام باشم كه به خلافت سزاوارتر از معاویه و پسرش و آل زیاد است.
 
ابن زیاد كه درمانده و عصبانی بود، گفت: ای فاسق! مگر تو نبودی كه در مدینه شراب می‏خوردی؟
 
مسلم پاسخ داد: كسی به شرابخواری سزاوار است كه بیگناهان را می‏كشد و به لهو و لعب می‏پردازد.
 
ـ خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!
 
ـ تو همواره در پی كشتار بوده‏ای و همیشه بد دل و خبیث بوده‏ای. به خدا قسم اگر ده نفر مورد اطمینان در اختیارم بود و امكان نوشیدن آب داشتم، می‏دیدی كه طولی نمی‏كشید كه مرا در همین قصر می‏دیدی. ولی... حالا كه می‏خواهی مرا بكشی، كسی از قریش برایم برگزین كه وصیّتهایم را به او بگویم.(1)
 
2 ـ خیر زندگی
 
دو نفر از یاران سید الشهدا علیه‏السلام كه از طایفه بنی اسد بودند، در منزلگاه «ثعلبیّه» با امام ملاقات كردند و به آن حضرت عرض كردند: خبرهایی داریم، اگر بخواهی آشكارا بگوییم، و گرنه محرمانه.
 
حضرت نگاهی به اصحاب خود انداخت. پس به آن دو فرمود: چیز پنهان از اینان ندارم. آشكارا بگویید. آیا آن مرد سواره را كه دیشب به او برخوردی، دیدی؟
 
ـ آری، می‏خواستم اوضاع كوفه را از او بپرسم.
 
ـ به خدا سوگند، ما از سوی تو خبرها را از او پرسیدیم. مردی بود اهل اندیشه و راستگویی. می‏گفت كه از كوفه بیرون نیامده، مگر آنكه دیده «مسلم بن عقیل» و «هانی بن عروه» را كشته و بدن هایشان را در بازار، بر زمین می‏كشیدند...
 
آل علی از این خبر دهشتناك، اندوهگین شدند و در سوگ «مسلم» گریستند. برخی به امام پیشنهاد دادند كه از همان جا برگردد، چون در كوفه یاور و پشتیبانی ندارد.
 
امام حسین(ع) رو به فرزندان عقیل كرد و پرسید: شما نظرتان چیست؟ مسلم بن عقیل كشته شده است.
 
یكباره جوانان آل عقیل از جای پریدند و بی باكانه مرگ را به استهزاء گرفتند و گفتند: نه، نه، به خدا بر نمی‏گردیم تا انتقام خونمان را بگریم، یا همچون مسلم به شهادت برسیم.
 
امام نیز در پی سخنانشان فرمود: پس از اینان خیری در زندگی نیست. سپس شعری خواند، با این مضمون:
 
«راه خویش را خواهم پیمود. جوانمرد هرگاه در پی حق باشد و به خاطر اسلام جهاد كند، مرگ برای او ننگ نیست. اگر بمیرم، پشیمان نیستم و اگر بمانم، رنج نمی‏كشم. ننگ و عار، آن است كه ذلیلانه زندگی كنی.»(2)
 
3 ـ بهانه
 
امام حسین علیه‏السلام در مسیر راه مكّه به كربلا در منزلگاه «قصر بنی مقاتل» با دو نفر برخورد كرد به نامهای عمروبن قیس و پسرعمویش.
 
عمروبن قیس به امام سلام داد و گفت: یا اباعبداللّه!
 
می‏بینم كه محاسن خود را رنگ و حنا زده‏ای!
 
ـ آری، حناست. سفیدی مو خیلی زود سراغ ما بنی‏هاشم می‏آید... آنگاه رو به آن دو نفر فرمود: آیا برای یاری ما آمده‏اید؟
 
ـ نه! ما عیالمندیم، زن و بچه داریم، اجناس و كالاهایی‏هم از مردم دست ماست. نمی‏دانیم كه وضع چه خواهد شد؟ دوست نداریم كه امانتهای مردم در دست ماست، تلف شود!
 
سید الشهداء علیه‏السلام آنان را نصحیت فرمود كه:
 
پس بروید و صدای نصرت خواهی و تنهایی مرا نشنوید و چشمانتان به من نیفتد. همانا هركس استغاثه و یاری خواهی ما را بشنود، اما پاسخ ندهد و به یاری ما نشتابد، سزاوار است كه خداوند او را به چهره در آتش دوزخ افكند...(3)
 
و امام، كاروان خویش را از آن منزلگاه حركت داد و راه صحراهای سوزان را پیش گرفت.
 
4 ـ آزاده
 
صبح عاشورا، «حرّ» در اندیشه پیوستن به اردوگاه سیدالشهداء علیه‏السلام بود. اندیشناك بود و مضطرب. یكی از هم قبیله‏ای‏هایش كه می‏پنداشت حرّ از جنگیدن بیمناك است، گفت:
 
ای حرّ! من تو را ترسو نمی‏دانستم. دلاوری تو در میان عرب، ضرب المثل است. اینك چگونه از این گروه اندك كه در محاصره مایند، بیم داری؟
 
ـ از خدا بیم دارم.
 
ـ برای چه از خدا؟
 
ـ چون می‏خواهند مردی مظلوم را به ناحق به قتل رسانند.
 
ـ اكنون چه قصد داری؟
 
ـ می‏خواهم از دو راهی بهشت و دوزخ، راه بهشت را برگزیده، به حسین علیه‏السلام ملحق شوم. اگرچه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند؛ چون مرا بر آتش دوزخ، تاب و تحملّ نیست.
 
حرّ، در برابر چشمان هزاران سرباز، نهیبی به اسب خویش زد و به اتفاق پسرش به طرف اردوگاه امام حسین علیه‏السلام تاخت. در برابر امام ایستاد و گفت:
 
ای فرزند پیغمبر! جانم فدایت، من همانم كه راه را بر تو بستم و بر دل خاندانت ترس ریختم. اینك توبه كنان آمده‏ام تا جان را فدای تو كنم. آیا توبه‏ام پذیرفته است؟
 
ـ آری ای حرّ! خداوند توبه‏ات را می‏پذیرد. از اسب فرودآی و لحظه‏ای بیاسای.
 
ـ ای پسر پیغمبر! پیش روی تو سواره باشم بهتر است تا سواره. سوار بر اسب با اینان پیكار می‏كنم، سرانجام نیز بر زمین فرود خواهم‏آمد!
 
ـ هر چه می‏خواهی بكن، آزادی.
 
و ... حرّ به میدان رفت و با سپاه عمر سعد جنگید تا به شهادت رسید. در لحظات آخر، امام به بالین او آمد و خطاب به او فرمود:
 
ـ تو همان‏گونه كه مادرت تو را «حرّ» نامیده است. حرّ و آزاده‏ای. تو حرّ و آزادی، هم در این دنیا و هم در آخرت.(4)
 
* * *
 
اینها چند نمونه از جلوه‏های روشن ایمان و صدق و ثبات و صبر بود كه در رزمگاه كربلا به وقوع پیوست و فروغ آن تا همیشه تاریخ، در دلها می‏تابد و شور و حرارت ایمان و عشق را در جان شیعیان و آزادگان فروزان نگاه می‏دارد.
 
 
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
1 ـ حیاة‏الامام الحسین، باقر شریف القرشی، ج 2، ص 402.
 
2 ـ همان، ص 69.
 
3 ـ رجال كشی، ص 72.
 
4 ـ بحارالانوار، ج 45، ص 14.